تحلیل سخنی حکیمانه

       بنام خدا

       داستان این است که روزی پادشاهی برای حکاکی جمله ای بر روی انگشتر خود مسابقه ای برگزار کرده و جایزه ای بزرگ (به فرض طلای زیاد) برای آن تعیین می کند. همه ی مردم می خواهند تا با شرکت در این مسابقه جایزه را از آن خود کنند. لذا صفوف طولانی از مردم شکل گرفته و هر یک جمله ای برای حکاکی روی انگشتری شاه می گویند. یکی می گوید بنویسید "ای روزگار" یگی می گوید "حالم چه خوب است" و ... .

پادشاه عصبانی که هیچ یک از نظرات را نپذیرفته است دستور می دهد تا هر فردی را که نظر خلاف میل او دهد به سیاه چال بیندازند.

به همین دلیل دیگر فردی برای ارائه نظر خود حاضر نشد.

       روز ها گذشت و مردی با لباس های کهنه وارد قصر شاه شد. به او گفتند مگر از جانت سیر شده ای که به این جا آمده ای؟؟؟

مرد حکیم نظر خود را داد ومورد قبول پادشاه قرار گرفت.

جمله ی او

"می گذرد"

بود.

___

       می گذرد

تمام این سختی ها

تمام این خوشی ها

این روزها

این شب ها

.

.

.

و چیزی که انتظار آن را داریم می رسد.

       جمله ی جالبی است. مفاهیم عرفانی و انسانی و حکیمانه در آن تلالو می زند.

می گذرد

می گذرد

می گذرد

و او می رسد ...